آرشام جونآرشام جون، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره
پیوند آسمونی ماپیوند آسمونی ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

مهمون کوچولو و عزیز خونه پر مهر ما

اعلام رسمی حضور شما

عزیز من سلام فردای روزی که شنیدن ترنم قلبت بهترین ملودی زندگیمون شد یعنی 93/08/25 ما شما رو رسما به خانواده هامون معرفی کردیم اولین نفر به خاله بهناز جونت گفتیم و اون به همه اعضای خانواده مامانی خبر داد شب هم رفتیم خونه مادر و پدر بابایی و به اونها گفتیم و مادر بزرگ به بقیه خبر داد حالا دیگه همه از وجود تو شاد و مسروریم عزیزم عاشقتم مامان جون ...
13 بهمن 1393

اولین دیدار

بالاخره روز موعود فرا رسید .مامانی امروز به خاطر شما از صبح مرخصی گرفتم و خونه موندم تا بعد ازظهر همراه بابایی بریم دکتر .ولی متاسفانه بازهم بابایی رو تو مطب راه ندادن  نوبت ما شد و رفتیم داخل بعد از یک سری سوال کلی درباره شما رفتیم روی تخت واسه سونوگرافی .وااااااااااااااااااااای مادر،نمی دونی چه لحظه قشنگی بود وقتی دیدمت و صدای زیبای قلبت رو شنیدم. خانم دکتر سلامتت رو تایید کردو گفت تو این مدت حسابی هم بزرگ شدی ، ولی از نظر من خیلی کوچولو بودی و ما یعنی من و شما خوشحال و شاد و خندان به همراه عکس قشنگت از مطب اومدیم بیرون و خبر خوب سلامتی شما رو به بابایی دادیم و با هم حسابی شادی کردیم ...
28 دی 1393

ماجرای انتخاب دکتر

گل مادر سلام بعد از اینکه خیالمون از وجود نازنینت راحت شد ،چون شما خیلی کوچولو بودی باید یکم دیگه منتظر می موندیم و می رفتیم دکتر تا ملودی زیبای قلب کوچیک رو بشنویم. بعد از تماس با مطب خانم دکتر صفدریان مطلع شدیم که خانم دکتر ی مدت زمان نسبتا طولانی ایران نیستن وااااااااااااااااای من موندم و یک دنیا دلواپسی و پروسه سخت انتخاب مجدد دکتر بعد از این همه وسواس. این طوری بود که دوباره با بابایی دنبال چند تا دکتر دیگه گشتیم و تصمیم گرفتیم با مطب خانم دکتر لاله اسلامیان تماس بگیریم که با هزار بدبختی و مشکل بالاخره تو یک روز غیر کاری ایشون تونستیم از شون واسه 93/08/24وقت بگیریم و این طوری بود که دکتر شما شد خانم دکتر لاله اسلامیان ...
28 دی 1393

93/08/08

دردونه مادر سلام اونشب بعد از  اینکه از حضور شما با خبر شدیم با بابا تصمیم گرفتیم تا چند روز صبر کنیم بعد بریم آزمایش بدیم تا مطمئن بشیم امروز 93/08/08 مصادف با پنجمین سالگرد پیوند آسمونی من و بابا ست عزیز دلم صبح که از خواب بلند شدیم رفتیم آزمایشگاه بهار واسه اطمینان از حضور پر مهر تو تا یکی از شیرین ترین اتفاقات زندگیمون تو سالروز بهترین روز زندگیمون رقم بخوره و قرار شد که تا ظهر جواب آزمایش آماده بشه بله عزیزم جواب آزمایش هم مثبت بود و ما یقین پیدا کردیم که خدای مهربون یکبار دیگه لطفش رو به ما ثابت کرده ،ولی تصمیم گرفتیم که فعلا موضوع بین خودمون بمون تا خیالمون از هر جهت راحت شه بعدش هم  شام  رفتیم خونه با...
11 آذر 1393

خدایا ازت ممنونیم

سلام به کنجد مامان عصر ی روز نسبتا سرد پاییزی 93/08/04 منتظر بابایی بودم تا بیاد دنبالم  که بریم خونه یک دفعه ی فکر به ذهنم رسید تصمیم گرفتم برم دو تا بیبی چک بخرم بدون اینکه به بابا بگم .بدو بدو رفتم خریدم و برگشتم جای قرار بعد هم بابا رسید و راهی خونه شدیم. توی راه همش به این موضوع فکر می کردم که چطور به بابا کلک بزنم.حتی توی راه آرش ازم پرسید که بیبی چک نمی خوای گفتم نه حالا زود بالاخره رسیدیم خونه و من به هر شکلی بود یواشکی رفتم واسه تست یکم اونجا صبر کردم و دیدم خبری نیست تست رو یکجا پنهون کردم و رفتم پیش بابا جون تا بهم شک نکنه بعد از چند دقیقه یکهو یادم افتاد و رفتم دیدم واااااااااااااای خدای من مثبت سریع پریدم بیرون ...
11 آذر 1393

تصمیم بزرگ

سلام  مهربانم بعد از مدتها من و  بابای مهربونت تصمیم گرفتیم تا جمع مون رو یکم بزرگتر کنیم و تو رو به این دنیا دعوت کنیم البته من خیلی مردد بودم  ولی به هر شکلی بود راضی شدم بعد از کلی جستجو درباره یک دکتر خوب خانم دکتر  لیلی صفدریان رو انتخاب کردیم که طرف قرارداد بیمارستان آتیه بودن. بالاخره ازشون نوبت گرفتیم و رفتیم مطبشون البته با بابایی. راستی اولین روزی که رفتیم مطب بابایی به مناسبت سالگرد ازدواجمون واسه من گوشی خریده بود و تو مطب بهم داد مطب خانم دکتر تومیدون فاطمی بود که بابایی نمی تونست ماشین بیاره و با مترو رفتیم تو مطب هم یکم تو ذوقمون خورد جون خانم دکتر بابایی رو راه نداد ب...
18 آبان 1393